می خوام اولین پست سال رو در مورد اولین تصمیم بزرگ زندگیم بنویسم . درسم تموم شد ولی اونقدر سرمون شلوغ بود که هیچی از خونه نشینی نفهمیدم ، مهمونا پشت هم ردیف شدن و من تا 14 ،15 فروردین هیچ احساس خاصی نسبت به موقعیت جدید حس نکردم ، تا قبل از اتمام درس برای کار خیلیا قول دادن ،  اونایی که یه چند  سالی قبلتر از من این پیرهن رو پاره کردن بهتر می دونن که همه این قولا وعده و وعیدی بیش نیست ، از خیلی قبلترا تصمیم داشتم به محض اتمام این دوره به خودم بیام ،یکم تنهایی رو هر چند بهش عادت ندارم تجربه کنم(که این خواستمم دلایلی داره که شاید اگه باز هم بودم به وقتش اونم می نویسم) اگه بخوام همه اینا رو تو یه کلمه  خلاصه کنم باید بگم می خوام استقلال رو تجربه کنم ، دارم از خونه پدری کوچ می کنم دارم می رم به دیار مادری ،دیاری که سی و چند سال پیش عروس شد و اومد تو همین خونه،دارم می رم  برای کار  برای زندگی برای.... ،نمی دونم این سفر تا کی ادامه داره ، شایدم نتونم دووم بیارم و شایدم... 

من بعد از 26 ،27 سال زندگی تو این خونه ، یهوویی باید دل بکنم از اتاقم از اشپزخونه از ... و حتی از مهمونای وقت و بی وقت این خونه که همیشه شور زندگی بودن ،باید دل بکنم از شهرم  ،عمو و عمه و دوست و ....

این پست رو امشب می ذارم ولی نمی دونم دوباره کی میام که یه سری به این وبلاگ بزنم شاید زود شایدم ...  

می گن عاقبت بخیری بهترین دعاست ، وقتی دلتون پیش خداست  یادتون نره  شاید ادمایی به  یه لب زدنتون محتاج باشن 

 

فعلا خداحافظ